علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه سن داره

علی نفس مامان و بابا

شعر خوندن فسقلی

هر چه منتظر شدم که این پست رو بابا جون برات بنویسه اما به علت مشغله کاری که داشت نتونست فروردین ماه که به سفر رفته بودیم... دیدم علی و باباش با همراهی هم شعر می خوندند... من با دیدن این صحته کلی لذت بردم و غرق در شادی شدم... نمی دونستم که فسقلی خونه کلی شعر بلده... شبها بابا مهدی واسه علی کلی قصه و شعر می خوند و با همراهی هم کلی شعر بلد بودند و می خوندندو من فقط لذت می بردم... بعضی از شعر هایی که فسقلی خونه با باباش می خونند: ببعی: ببعی میگه: بع بع  دنبه داری: نه نه  پس چرا میگی: بع بع  تاب تاب عباسی: تاب تاب عباسی ... خدا منو  ننداسی اگه منو بنداسی. .. تو بلل مامان ب...
24 ارديبهشت 1392

اخلاق کودک 2 ساله ام

عزیز دل مادر الان که حدود 15 روز هست از مرز 2 سالگی گذشتی ... خصوصیات اخلاقیت به طور چشمگیری عوض شده.... دیگه پسمل آرومی نیستی... یک جور شیطنت خاص با خنده های خاص در وجودت موج میزنه.... قبلا حرف مامان و بابایی رو گوش می کردی الان برعکس حرفهامون عمل میکنی شدی یه لجباز کوچولو که هر کاری دلش میخواد انجام میده... قبلا بهت می گفتم علی جونی  این وسیله  مناسب سنت  نیست تو منطقی قبول می کردی اما الان به زور و داد و گریه  و با حالت پرخاشگرانه  و عصبی و حتی با  کتک زدن من و بابایی خواسته ات رو میگیری... گاهی اوقات از شدت عصبانیت دندونهات رو به هم فشار میدی و میزنی تو سر خودت یا موهاتو میکشی ... نمی دونم اقتضای...
21 ارديبهشت 1392

پسرک شیرین زبون

سلام بر تیکه ای از وجودم.. نمی دونستم وقتی 2 ساله میشی اینقدر شیرین زیون میشی... دقیقاً یک هفته قبل از تولدت شروع به حرف زدن کردی اما درست بعد از تولد انگار زبونت وا شد و کامل جمله میگی و دل مامانت برات غش و ضعف میره... با هر جمله ای که میگی تو بغل میگیرمت و می بوسمت و کلی ذوق می کنم... ذوق می کنم که پسرم، میوه دلم یک مرحله دیگر از بالندگیش رو به خوبی داره پشت سز میگذاره... قسمتی از بلبل زبونیهای پسرک شیرین : پسرک بازیگوش در حال دویدن و بازی کردن است ناگهان سرش به دیوار می خورد می گوید سر داگون شد پسرک در حال پوشیدن لباس بیرون است دست در جیب می کند و بیرون می آورد و می گوید پول ندارم پول بده پسرک از خواب بی...
15 ارديبهشت 1392

خوشبختم به خاطر اینکه زنم، مادرم

علی عزیزم خوشحالم که با وجود تو، من مادر شدم... امیدوارم فقط نام مادری رو یدک نکشم.... امیدوارم بتونم در همه لحظات سخت زندگیت همراهت باشم... امیدوارم در فراز و نشیب هایی که در پیش رو داری بتونم حامی خوبی واست باشم....درکت کنم... حلال مشکلاتت باشم... فقط مادرت نباشم... یه دوست و رفیق خوب واست باشم... دوست دارم با تمام وجودم ، با تمام عشقم واست مادری کنم...  تقدیم به مادرم و مادر همسرم : مادرم... وقتی چشم به جهان گشودم، قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبایی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شد و با گریه ام دلت لرزیدو طوفانی گشت. از همان لحظه فهمی...
11 ارديبهشت 1392

جشن تولد کفشدوزکی

دلبند مادر تولدت رو با یک روز تاخیر یعنی 5 اردیبهشت برگزار کردیم.... یکی دو هفته قبل از مراسم در حال تدارک و انجام کارهای اولیه تولد بودم...تو این مدت کلی علی جونی تمرین شمع فوت کردن و نانای نای کردن و شعر تولد خوندن کرد... خاله سیما 4 اردیبهشت به همراه آریا جونی پیشمون اومدند تا در هر چه بهتر برگزار کردن تولد کمکمون کنند که از طرف خودم و علی از  همه زحمات خواهر عزیز و مهربونم تشکر میکنم ... بوووووووووووووووس عمه زینت هم اول صبح پنجشنبه برای کمک کردن و تزئینات به منزلمان اومدند که باز از تمام زحماتش تشکر میکنم... ساعت 7 بعداز ظهر روز پنجشنبه 5 اردیبهشت 92 تولد فرشته کوچولوی خونه برگزار شد... همون لحظ...
7 ارديبهشت 1392

نفس مامان 2 ساله شد

4 اردیبهشت 90 روزی پر از خاطره... پر از استرس.... پر از هیجان و دلواپسی... مشکلات و درد.... بیمارستان و اطاق عمل... نگرانی و اشک یک مادر... و ناگاه صدای گریه عزیزم... پسرم.. و بعد آرامشی عجیب...   4 اردیبهشت 92 نفس مادر با تمام دلبریهاش 2 ساله شد... روزهای مادری من هم 2 ساله شد... خدایااا شکر به خاطر دادنش.... خدایااا شکر به خاطر بودنش... خدایااا شکر... لمس بودنت مبارک...   علی عزیزتر از جونم، تمام دارایی من قلبیست که در سینه دارم که برای تو می تپد و آن هم ارزانی تو.. تولدت مبارک ...
4 ارديبهشت 1392

نمایی از مرد کوچک خانه

فرشته بهشتی ام  مدتیه که ماشاءالله خیلی شیطون و بازیگوش شدی... گاهی اوقات از کارهایی که می کنی چنان ذوق می کنم که محکم بغلت می کنم و فشارت میدم و بوسه بارونت می کنم اما گاهی اوقات هم در زمانی که کار دارم یا عجله دارم و وقت ندارم دوست داری بازیگوشی کنی و با قهقهه از دستم فرار می کنی و اونجاست که میخوام سر خودمو به دیوار بکوبم... اما تمام لحظات بودن با تو برایم شیرین ترین لحظاته... دوست دارم این روزهااا فقط بشینم و باهات بازی کنم و از اینکه کنارتم بهترین لذت ها رو ببرم... روز 31 فروردین 92  برای اولین بار اسمم رو صدا کردی... مامان پروین از پشت تلفن پرسید کلاغه چی میگه: گفتی: سپیده... وای که اون لحظه شیرین ترین لحظه بود... وق...
2 ارديبهشت 1392
1